هدف ازبیان هر خاطره بررسی مسائل مختلف دفاع مقدس است و باید یک خاطره را در ابعاد مختلف بررسی کرد مثل همین خاطره که در نگاه اول یک گلخند جبهه بنظر می آید ولی دارای پیام های متعددی است که باید خواننده ازآن برداشت نماید.
برای هر رزمنده ای که مجروح میشود اولین باری که این اتفاق برایش بوجود می آید شنیدنی است وقتی در جبهه فرصتی دست می یافت با دوستان می نشستیم و در این خصوص صحبت می کردیم هر کدام چیزی می گفت و پیش خودمان آنروز را ترسیم می کردیم و از دوستانی که قبلا مجروح شده بودند حس و حالشان را ازمجروح شدنشان سئوال می کردیم چون میدانستیم بلاخره روزی این شتر در خانه ما هم می خوابد.
یکی از دوستان می گفت اگه ایمانت قوی باشد هیچ دردی را احساس نمی کنی یکی می گفت تشنه ات میشود یکی می گفت باید شهادتین را مدام تکرارکنی تا عزرائیل قبض روحت کند و … منهم که سن کمی داشتم بچه ها سر به سرم میگذاشتند و میگفتند سید اگر مجروح شدی گریه زاری و آبروریزی نکنی منم سر به سرشان میگذاشتم و به آنها میگفتم نه اگر برا اولین بار که مجروح شدم یک کامپوت برام بیارید قول میدم آبروریزی نکنم اتفاقا مدتی نگذشت که در سال۶۱ براثر حادثه ای که برایم پیش آمد بالای ابروی سمت چپم پاره شد در یک لحظه دیدم درد همراه با خونریزی شروع شد یکی از دوستان گفت سید مثل اینکه زخمی شدی
(عکس واقعی چند روز بعد از حادثه)
منهم دستم را گذاشتم روی پیشانیم فکرکردم الان دیگه شهید میشم و دوستم مرا به سمت درمانگاه برد در راهی که مرا بسمت درمانگاه صحرایی میبردند مدام شهادتین را میگفتم یکی از دوستان گفت سید چه خبره سرمان را بردی چرا اینقدر شهادتین را می گویی
منهم جهت روحیه دادن به بچه ها با خنده به آنها گفتم مگر خودتان نگفتید وقتی مجروح شدم باید شهادتین را بگویم منهم دارم اینکار را میکنم بچه ها زدند زیر خنده به دوستم گفتم مگه شما نگفتید اگه مجروح شدی آبروریزی نکنم منهم گفتم اگر کامپوت بهم دادی اینکار را نمی کنم پس کامپوت من کجاست؟ گفت حالا کامپوت از کجا برات بیاورم سید ؟بنده خدا دوستم فکر میکرد سرم ضربه دیده و دارم هزیان میکم
این صحبتها ادامه داشت تا رسیدیم به درمانگاه صحرایی که چند کیلومتری مقر ما بود وقتی مرا بردند داخل درمانگاه شروع کردند به مداوا و بخیه کردن بالای ابروی من در یک لحظه دیدم که دوست همراهم نیست کسی که مرا مدوا می کرد ازمن سئوال کرد درد داری؟ به او گفتم درد دارم ولی از درد لذت میبرم اونم بمن گفت پس من راحت کارم را انجام بدم بهش گفتم بفرما بعد از مدتی دیدم دوستم به سمت من میدود و در حالی که یک کامپوت گیلاس دستش است فریاد میزد سید تحمل کن به قولی که دادم عمل کردم و کامپوت را آوردم
در حالیکه مداوایم تمام شده بود و روی تخت نشسته بودم وقتی دوستم نزدیکم شد از دیدن وضعیت من با ابروی با ند پیچی شده ناراحت شد منهم بخاطر اینکه خنده را دوباره به صورتش برگردانم رو به کامپوت کردم و گفتم آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا !با گفتن این دوبیتی من و خدمه بهداری ودوستم همه زدیم زیر خنده
خدایا چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
سیدعزبزالله پژوهیده